با هر نفسی که می زد خون بالا می آمد...
عملیات شروع شد. در عمق آب های دریاچه ماهی...
صدای شلیک بی امان دوشکاها بود که غواصان لشکر 10 نیرو مخصوص سیدالشهدا را یکی یکی به شهادت می رساند
یکی در آب تکه داده به نیزارها، در حال جان دادن به سختی حروفی را ادا می کرد
نفس نفس می زد...
احساس کردم میخواهد صدایم بزند...
ولی نمی تواند!
برگشتم. جواد شاعری بود.تیر خورده بود روی چانه اش و از پشت گردن و حنجره اش بیرون آمده بود.افتاده بر نی ها
با هر نفسی که می زد خون بالا می آمد
کلمات کلیدی :